صدراصدرا، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

صدرامامانی

دلتنگی مامان

سلام عزیز مامانی چند وقتیه که نتونستم برات بنویسم عزیزم ،‌ میدونی آخه توی شرکت ما الان موقع بستن حسابهاست و ما باید هی گزارش بدیم هی گزارش بدیم خوب منم اعصابم داغون میشه دیگه مامانی بگذریم از این حرفهای روزمره ....... پسر گلم ،‌ همیشه از بابت اینکه مجبورم بیشتر از نصف روز رو ازت دور باشم عذاب وجدان دارم ، اما نمیدونم چرا جدیداً این حس خیلی قویتر شده و تبدیل به یه نگرانی دائمی شده ،‌ وقتی میبینمت یه حس خاصی دارم ، مثلاً‌همین دیشب هی فکرای بد ومنفی اومده بود سراغم  با خودم میگفتم اگه ......... ولش کن مامانی وقتی این فکرا توی سرم اومد ناخودآگاه اشکم سرازیر شد ،‌که یه دفعه یه جوری نگام کردی که زدم زیر خنده &nb...
20 ارديبهشت 1390

لغت نامه صدرایی

دَف : رفت دَنبَ : شنبه ( وقتی با علی آقا شوهر آبجی طاهره توپ بازی میکنه علی آقا توپو پرت میکنه میگه شنبه یکشنبه اما چون صدرا نمیتونه بگه شنبه میگه دَنبَ) پوف : غذا دادا : داداش ( محمد حسن پسر آبجی طاهره) تا تا : تاب عَمَ : خاله   ...
3 ارديبهشت 1390

صدرا و بابا حمید

سلام عزیز دلم امروز صبح که می اومدم شرکت توی راه نمیدونم چرا همش دلم برات تنگ میشد  مامان به قربونت بره الهی دیشب خیلی بامزه شده بودی هی شیطونی می کردی هی جاکفشی رو میریختی بیرون یکدفعه کفشتو برداشتیو نمی دونم چرا کف کفشتو لیس زدی و بابا حمید که اینقدر دیر عصبانی میشه رو عصبانی کردی و اون داد زد    تو هم که توقع نداشتی یکدفعه ناراحت شدی و با عصبانیت دویدی به سمت مبل و خواستی گریه کنی ولی نتونستی از مبل بالا بری دوباره از پشت مبلا رفتی و گیر کردی بین مبلا خیلی بامزه شده بودی بعدش بابا حمید اومد نجاتت داد و کلی هم بوست کرد و ازت عذر خواهی کرد صدرا جونم الهی که همیشه شاد وسالم و سر حال باشی      ...
3 ارديبهشت 1390
1